نقطه . چهارده

 

رها می شوم ؛ در تنهایی خودم باز میگردم و ... رها می شویم با هم... 

 

گفتنی نیست آنچه را که می بایدم گفت ؛  

 

پس ؛ رها می شویم با هم ... 

 

نقطه . دوازده + یک

 

نمی گذارد این لعنتی!

 

لحظه ای نمی گذارد دلم خوش باشد به یک خوشی ناچیز...

 

این روزگار بی چشم و روی حسود لعنتی...

 

نمی گذارد! 

 

 

پ ن : شدیدا ً این روزها به دعا نیاز دارم.

نقطه . دوازده

 

امانم نمی دهد این لامصّب !  

 

نفسم بالا نمی آید که ... ؛ بس که به تاپ تاپ کردن افتاده

  

چقدر من این لحظه رو دوست دارم. 

 

 

 

پ ن : دوست دارم آروم باشم . . .

نقطه . یازده

 

مغزم در حال منفجر شدنه 

 

اعصاب لــِه ! 

 

خودم درب و داغون !  

 

حوصله ام پــوکیده ! 

 

والسلام.

 

نقطه . ده

 

نمی دانم چرا هرچقدر می کشم ؛ این درد ِ لعنتی پاره که نمی شود هیچ ؛  

 

دردناک تر هم می شود ! 

  

 

 

 

پ ن : قورت داده ام تمام بغض هایم را ؛ این روزها ؛ با تمام بی حوصلگی ام ؛  

 

از دلتنگی نبودنت .