نقطه . بیست و هشت

هرچه قدر هم که دلم می گیرد ؛ هرچه قدر هم که گریه ام می گیرد  

 هرچه قدر اشک می ریزم ؛ 

نمی دانم چرا لابلای این ها باز هم این امید هست در دلم که تو هستی؛  

و هستیم و خواهیم بود باهم. 

- نمی دانم این دل خوشی ها از کجا می آید!

نقطه . بیست و هفت

چه دلم گرفته از هوای آلوده ی این شهر 

من دلم تو می خواهد 

و هوای پاک نفس هایت 

چگونه به تمام دنیا بفهمانم نفس کشیدنم سخت می شود ؛ تنگ می شود؛ 

چگونه بایدم گفت که تو باید کنارم باشی تا هوای تازه برای نفس کشیدن داشته باشم؟! 

پ ن : تنگ می شود بیش از حد این روزها دلم... 

هرچه بیشتر باشی؛ و نباشی؛ سخت تر می شوند روزهایم...

نقطه . بیست و شش

 

بیست و پنج سال امروز می گذرد ، هیچ خاطره زیبایی در ذهنم تداعی نمی شود 

هیچ چیز زیبایی در ذهنم نیست ، هیچ چیزی که ارزش بودن داشته باشد 

این بیست و پنج سال را در ذهنم می پرورانم و می چرخانم که ببینم چگــــــونه ... 

نه ، هنگ کرده ام. 

حتی قیافه ام هم شبیه علامت سوال شده... 

به هیچ کجا و هیچ تکیه گاهی بند نیست این ذهنیت لعنتی من 

نمی دانم این تو از کجا آمد؟ وسط این همه بایدها و نبایدهـــــا و میدانم و نمیدانم هـــــا 

اَ ه  

آخر نمی دانم کجای قصه ی تو جا دارم 

اصلا نمی دانم وجود دارم ، حتی برای خودم . 

این گره پیشانی ام هیچ گونه باز نمی شود ، بس که مانده ام 

دلم هیچ چیز نمی خواهد ، هیچ چیز 

فقط می خواهم بدانم کجایم؟! کجای قصه ی خودم ، کجای مبهم قصه ی تو 

آنجایی که شکست، آنجا که نابود شد ، برنمی گردد 

پاکش کن این گذشته ی تلخ لعنتی مرا 

شروع می خواهم 

تولد دوباره می خواهم 

نفسم حبس شده 

هوا می خواهم . 

پ ن : من هیچ روزی از این سالها به دنیا نیامده ام! 

من اصلا به دنیا نیامده ام! 

 سالهاست لابلای روح مرده ام ، خفته ام!

نقطه . بیست و پنج

  

من در مقابل این همه دوستت دارم هایی که باید می گفتم و نگفته ام ، چه کنم؟! 

  

پ ن : پرستش واقعی را از بوی دستانت می فهمم!

نقطه . بیست و چهار

  

ولنتاین بهـــــــانه َ ســت. . .  

شب و روزهای من با یاد تو از ولنتاین زیباتر است. 

  

پ ن : در نبودنت تعطیل می شوم ، نمی توانم به چیزی جز تـو فکر کنم. . .

نقطه . بیست و سه

می شود راهی به من نشان دهی؟ 

نه تو می توانی تغییر دهی ، 

نه من می توانم این گونه ادامه دهم. 

می شود این بازی ها را تمامش کنی؟ 

خسته ام کردی ، 

تمام وجودم خسته ست ، 

خواهش می کنم بفهم. 

نمی کشم. 

خواهش می کنم بفهم. 

 

پ ن: نه هستی ، نه نیستی! 

هستی، واسه همیشه باش...  

نیستی، برو ... واسه همیشه برو.

نقطه . بیست و دو

 

می شود مرا "هوی" صدا کنی؟!   

ترجیح می دهم /

تا اینکه بخواهم یک "شما" ی تنها باشم ! 

 

پ ن : سردم شده / از هوای خیالم... 

نقطه . بیست و یک

 یادت هست ؟  

 گفتم : برو 

 گفتی: گم می شوم  بی تـــــو 

 یادم هست 

 رفتم 

 گم شدم بی تـــو. 

    

 پ ن : سهم تو از زندگی خورشید است عزیز دل من ، نه ظلمت و خاموشی.  

نقطه . بیست

 سر گیجه گرفتم  

 فشارم رفته بالا . 

 داره لـِـه ام می کنه  

 فکر رهایی رو نداره ، داره منو می چـِـلـِـکونه لامصـّب... 

 خفه دارم می شم 

 می خوام رها شم.  

نقطه . نوزده

  

این روزها من و پاییز و این برگهای زیر پا له شده ، هم دردیم! 

 

 

  

پ ن : حس اینکه بخوای زمانی تنها بشی، آدمو نابود می کنه ؛ نه خودِ تنهایی! 

 

 

نقطه . هجده

 

می ایستم ؛ محکم ... 

 

و چه آرام له می کنم من نقطه ای از تنهایی هایم را ؛ در سکوتی که باید تا ابد باقی بماند.  

 

می ایستم... 

 

و از بین می برم تمام آن چیزهایی که مرا از خودم می گیرند.  

 

  

  

نقطه . هفده

 

(حذف شد.)  

  

پ ن : سخت است که حرفت را نفهمند ؛ سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند ؛ 

 

حالا می فهمم که خدا چه زجری می کشد وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند؛ هیچ؛  

 

اشتباهی هم فهمیده اند!!! 

 

 

                                                        «دکتر علی شریعتی» 

 

نقطه . شانزده

 

تنهایی که  ظلمت نمی آورد ؛ 

 

تویی که نبودنت ظلمت است ! 

 

جنگ میان من وروحم است ؛ 

 

و تو دست به چانه ... 

 

مانده ای در من !  

 

 

پ ن : محیط و کار جدید شاید توانست به  من و جنگ با روحم کمک کند.

 

نقطه . پانزده


در خیابان قدم می زنم ... یه هو یه چی شـِلـِپ می ریزه رو صورتت ...


دقیق مثل اینکه احساس کنی یه گنجشک از روی درخت شاشیده رو سرت!


قربون خدا برم... خدا تو که اینقدر بخیل نبودی...بودی؟!


دو قطره از آسمون میچکه که بگه هوی؟! تو لیاقت بارون رو هم نداری !


مامانم میگه خدا به آدماش نگاه می کنه دیگه...


عاشقتم خدا جون ...


امروز دهن منو سرویس کردی ... از صبح تا الان یه ریز باروندی...!


ببار ...


همه تشنه اند خدا جون...


ببار...


نقطه . چهارده

 

رها می شوم ؛ در تنهایی خودم باز میگردم و ... رها می شویم با هم... 

 

گفتنی نیست آنچه را که می بایدم گفت ؛  

 

پس ؛ رها می شویم با هم ... 

 

نقطه . دوازده + یک

 

نمی گذارد این لعنتی!

 

لحظه ای نمی گذارد دلم خوش باشد به یک خوشی ناچیز...

 

این روزگار بی چشم و روی حسود لعنتی...

 

نمی گذارد! 

 

 

پ ن : شدیدا ً این روزها به دعا نیاز دارم.

نقطه . دوازده

 

امانم نمی دهد این لامصّب !  

 

نفسم بالا نمی آید که ... ؛ بس که به تاپ تاپ کردن افتاده

  

چقدر من این لحظه رو دوست دارم. 

 

 

 

پ ن : دوست دارم آروم باشم . . .

نقطه . یازده

 

مغزم در حال منفجر شدنه 

 

اعصاب لــِه ! 

 

خودم درب و داغون !  

 

حوصله ام پــوکیده ! 

 

والسلام.

 

نقطه . ده

 

نمی دانم چرا هرچقدر می کشم ؛ این درد ِ لعنتی پاره که نمی شود هیچ ؛  

 

دردناک تر هم می شود ! 

  

 

 

 

پ ن : قورت داده ام تمام بغض هایم را ؛ این روزها ؛ با تمام بی حوصلگی ام ؛  

 

از دلتنگی نبودنت .

نقطه . نه


دلم می خواهد یک دیوار بکشم از این طرفِ دردهایم تا آن طرفِ . . .


تا حداقل بدانم اینجا واقعا راهی برای عبور نیست !


حتی دیگر از گفتن کلمه  خـ َ سـ تـ ـه اَ مـ ، خسته ام .


انگار در یک قوطی کبریت حبس شده ام . . .


خدایِ  دِ دِ دِ لِ من کجاست ؟!


 نمی دانم من از او پنهان شده ام یا او از من ؟!


من همینجایم. . . بی چون و چرا . . . در تنهایی و سکوت به سر می برم . . .


این بار با تمام وجودم می خواهم از تو . . .


هوای مرا بیش از این داشته باش مهربان .


نقطه . هشت

 

دست بردار . . . 

 

چه می خواهی از جانِ این بدبختِ فلک زده ؟! 

 

او دلش بارانی تر از من و توست . . . 

 

دست بردار از این آسمان . . . 

 

باید دور شوی . . . 

 

خیلی دور . . . . . . . . . . .

نقطه . هفت

فراموش نمی شوی حتی اگر ... 

 

حتی ... 

 

آقا ؟ 

 

گیر کرده حرفام... نمیاد... 

 

بیان نمیشه! 

 

پ ن : 

 

 سر در گمم ؛ و گمم ...  

 

خیلی گم ....

 

نقطه . شش

اَ ه  که در گیر و دار این.... نمی دانم ها .... بد گیر کرده ام! 

 

دلم هوا می خواهد ؛ 

 

از آن هوایی که نفس های تو مداااااام در آن جریان داشته باشد... 

 

آه که چقدر دلم . . . ت . . . و  . . . م ی خ و ا ه د . . .

نقطه . پنج

رویت را بنازم ! 

 

آن همه دروغ و ریا کافی نبود؟! 

 

سنگ پای قزوین افتاده به پایت !

نقطه . چهار


گاهی وقتها درد رو از درد زیاد احساس نمی کنم ،


 و گاهی وقتها دردم فقط بی دردیه ...!

نقطه . سه

آه ... 

 

نمی کشم. 

 

فقط نرو ! 

 

فقط نگذار گناهکار تر از این شوم! 

 

نگذار سرم را میان دستانی نگه دارم که بوی گناه می دهند. 

 

نگذار کفر بگویم. . .

 

فقط نرو .

نقطه . دو

 

هراس شب و ... نبودن هایت... 

 

چه شبی را سر میکند... 

 

بیچاره دلم... 

 

نقطه . یک

 

در این حصاری که خود را پیچانده ام در آن...هیچ حسی نیست! 

 

به کجا می توانم بیندیشم ُ وقتی ذهنم هیچ نبضی ندارد ؟! 

 

احساسم سرشار از تهی اند و ... 

  

پس افتاده ام .