آه ...
نمی کشم.
فقط نرو !
فقط نگذار گناهکار تر از این شوم!
نگذار سرم را میان دستانی نگه دارم که بوی گناه می دهند.
نگذار کفر بگویم. . .
فقط نرو .
در این حصاری که خود را پیچانده ام در آن...هیچ حسی نیست!
به کجا می توانم بیندیشم ُ وقتی ذهنم هیچ نبضی ندارد ؟!
احساسم سرشار از تهی اند و ...
پس افتاده ام .