نقطه . بیست و شش

 

بیست و پنج سال امروز می گذرد ، هیچ خاطره زیبایی در ذهنم تداعی نمی شود 

هیچ چیز زیبایی در ذهنم نیست ، هیچ چیزی که ارزش بودن داشته باشد 

این بیست و پنج سال را در ذهنم می پرورانم و می چرخانم که ببینم چگــــــونه ... 

نه ، هنگ کرده ام. 

حتی قیافه ام هم شبیه علامت سوال شده... 

به هیچ کجا و هیچ تکیه گاهی بند نیست این ذهنیت لعنتی من 

نمی دانم این تو از کجا آمد؟ وسط این همه بایدها و نبایدهـــــا و میدانم و نمیدانم هـــــا 

اَ ه  

آخر نمی دانم کجای قصه ی تو جا دارم 

اصلا نمی دانم وجود دارم ، حتی برای خودم . 

این گره پیشانی ام هیچ گونه باز نمی شود ، بس که مانده ام 

دلم هیچ چیز نمی خواهد ، هیچ چیز 

فقط می خواهم بدانم کجایم؟! کجای قصه ی خودم ، کجای مبهم قصه ی تو 

آنجایی که شکست، آنجا که نابود شد ، برنمی گردد 

پاکش کن این گذشته ی تلخ لعنتی مرا 

شروع می خواهم 

تولد دوباره می خواهم 

نفسم حبس شده 

هوا می خواهم . 

پ ن : من هیچ روزی از این سالها به دنیا نیامده ام! 

من اصلا به دنیا نیامده ام! 

 سالهاست لابلای روح مرده ام ، خفته ام!

نظرات 4 + ارسال نظر
مهسا پنج‌شنبه 3 فروردین 1391 ساعت 08:34 http://fekreajib.blogsky.com

کاش میگفتند که هر آدمی را یک حوا

هر فصلی را یک روز

هر روزی را یک دقیقه
فرصت میدهیم
بروید ببینم چگونه زندگی میکنید...

مهتاب پنج‌شنبه 3 فروردین 1391 ساعت 11:26 http://moonlight-m.blogsky.com


ایشالا که سال جدید انقدر خوب باشه که همه اون 25 سال گذشته رو هم به چشمت خوب کنه

عزیــــــــــــــــــــــزم....ممنون از محبتت

فـــــ ـــــانـــــ ـــوس سه‌شنبه 15 فروردین 1391 ساعت 10:13 http://faaanooos.blogfa.com

عیدت مبارک ..
من جابجا شدم راستی !لینکت رو اصلاح کن

قلندر شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 10:10 http://osyanemotlagh.persianblog.ir

خود را به باران بسپار و از حس نجاتبخشش دوباره عاشق شو که هر گل یه اشارت برای روح تو دارد...خود را به باران بسپار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد