بیست و پنج سال امروز می گذرد ، هیچ خاطره زیبایی در ذهنم تداعی نمی شود
هیچ چیز زیبایی در ذهنم نیست ، هیچ چیزی که ارزش بودن داشته باشد
این بیست و پنج سال را در ذهنم می پرورانم و می چرخانم که ببینم چگــــــونه ...
نه ، هنگ کرده ام.
حتی قیافه ام هم شبیه علامت سوال شده...
به هیچ کجا و هیچ تکیه گاهی بند نیست این ذهنیت لعنتی من
نمی دانم این تو از کجا آمد؟ وسط این همه بایدها و نبایدهـــــا و میدانم و نمیدانم هـــــا
اَ ه
آخر نمی دانم کجای قصه ی تو جا دارم
اصلا نمی دانم وجود دارم ، حتی برای خودم .
این گره پیشانی ام هیچ گونه باز نمی شود ، بس که مانده ام
دلم هیچ چیز نمی خواهد ، هیچ چیز
فقط می خواهم بدانم کجایم؟! کجای قصه ی خودم ، کجای مبهم قصه ی تو
آنجایی که شکست، آنجا که نابود شد ، برنمی گردد
پاکش کن این گذشته ی تلخ لعنتی مرا
شروع می خواهم
تولد دوباره می خواهم
نفسم حبس شده
هوا می خواهم .
پ ن : من هیچ روزی از این سالها به دنیا نیامده ام!
من اصلا به دنیا نیامده ام!
سالهاست لابلای روح مرده ام ، خفته ام!
من در مقابل این همه دوستت دارم هایی که باید می گفتم و نگفته ام ، چه کنم؟!
پ ن : پرستش واقعی را از بوی دستانت می فهمم!